پيش از اينها فکر مي کردم خدا…


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 659
:: باردید دیروز : 395
:: بازدید هفته : 2901
:: بازدید ماه : 5918
:: بازدید سال : 81302
:: بازدید کلی : 309893

RSS

Powered By
loxblog.Com

پيش از اينها فکر مي کردم خدا…
یک شنبه 11 تير 1391 ساعت 15:9 | بازدید : 1426 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

پيش از اينها فکر مي کردم که خدا 

 

 خانه اي دارد کنار ابرها

 

مثل قصر پادشاه قصه ها

 

خشتي از الماس خشتي از طلا

 

پايه هاي برجش از عاج و بلور

 

بر سر تختي نشسته با غرور

 

ماه برف کوچمي از تاج او 

 

 هر ستاره، پولکي از تاج او

 

اطلس پيراهن او، آسمان

 

نقش روي دامن او، کهکشان

 

 رعدو برق شب، طنين خنده اش

 

سيل و طوقان، نعره توفنده اش

 

دکمه ي پيراهن او، آفتاب

 

برق تيغ خنجر او مهتاب

 

 هيچ کس از جاي او آگاه نيست

 

هيچ کس را در حضورش راه نيست

 

بيش از اينها خاطرم دلگير بود 

 

 از خدا در ذهنم اين تصوير بود

 

آن خدا بي رحم بود و خشمگين

 

خانه اش در آسمان، دور از زمين

 

بود، اما در ميان ما نبود

 

مهربان و ساده و زيبا نبود

 

در دل او دوست جايي نداشت

 

مهرباني هيچ معنايي نداشت

 

هر چه مي پرسيدم، از خود، از خدا

 

 از زمين، از آسمان، از ابرها

 

زود مي گفتند: اين کار خداست

 

پرس وجو از کار او کاري خداست

 

هرچه مي پرسي، جوابش آتش است

 

آب اگر خوردي، عذايش آتش است

 

تا ببندي چشم، کورت مي کند

 

 تا شدي نزديک، دورت مي کند

 

کج گشودي دست، سنگت مي کند

 

کج نهادي پاي، لنگت مي کند 

 

با همين قصه، دلم مشغول بود

 

خواب هايم خواب ديو و غول بود

 

خواب مي ديدم که غرق آتشم

 

در دهان اژدهاي سرکشم

 

در دهان اژدهاي خشمگين

 

بر سرم باران گرز آتشين

 

محو مي شد نعرهايم، بي صدا

 

در طنين خنده اي خشم خدا

 

نيت من، در نماز و در دعا

 

ترس بود و وحشت از خشم خدا

 

هر چه مي کردم، همه از ترس بود

 

مثل از بر کردن يک درس بود

 

مثل تمرين حساب و هندسه

 

مثل تنبيه مدير مدرسه

 

تلخ، مثل خنده اي بي حوصله 

 

سخت، مثل حل صدها مسئله

 

مثل تکليف رياضي سخت بود

 

مثل صرف فعل ماضي سخت بود

 

تا که يک شب دست در دست پدر

 

 راه افتادم به قصد يک سفر

 

در ميان راه، در يک روستا

 

خانه اي ديدم، خوب و آشنا

 

زود پرسيدم: پدر، اينجا کجاست؟

 

گفت اينجا خانه ي خوب خداست

 

گفت: اينجا مي شود يک لحظه ماند

 

 گوشه اي خلوت، نماز ساده خواند

 

 با وضويي، دست و رويي تازه کرد

 

با دل خود، گفتگويي تازه کرد 

 

 گفتمش، پس آن خداي خشمگين

 

خانه اش اينجاست؟ اينجا، در زمين؟

 

گفت: آري، خانه اي او بي رياست

 

فرش هايش از گليم و بورياست

 

مهربان و ساده و بي کينه است

 

مثل نوري در دل آيينه است

 

عادت او نيست خشم و دشمني

 

نام او نور و نشانش روشني

 

خشم نامي از نشاني هاي اوست

 

حالتي از مهرباني هاي اوست

 

قهر او از آشتي، شيرين تر است

 

مثل قهر مادر مهربان است

 

دوستي را دوست، معني مي دهد

 

قهر هم با دوست معني مي دهد

 

هيچکس با دشمن خود، قهر نيست

 

قهر او هم نشان دوستي ست

 

تازه فهميدم خدايم، اين خداست

 

 اين خداي مهربان و آشناست

 

دوستي، از من به من نزديکتر

 

آن خداي پيش از اين را باد برد

 

نام او را هم دلم از ياد برد

 

 آن خدا مثل خواب و خيال بود

 

چون حبابي، نقش روي آب بود

 

مي توانم بعد از اين، با اين خدا

 

دوست باشم، دوست، پاک و بي ريا

 

سفره ي دل را برايش باز کنم

 

مي توان درباره ي گل حرف زد

 

صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد

 

چکه چکه مقل باران راز گفت

 

 با دو قطره، صد هزاران راز گفت

 

مي توان با او صميمي حرف زد

 

مثل باران قديمي حرف زد

 

مي توان تصنيفي از پرواز خواند

 

با الفباي سکوت آواز خواند

 

مي توان مثل علف ها حرف زد

 

با زباني بي الفبا حرف زد

 

مي توان درباره ي هر چيز گفت

 

مي توان شعري خيال انگيز گفت

 

مثل اين شعر روان و آشنا:

 

پيش از اينها فکر مي کردم خدا

 

 





:: موضوعات مرتبط: ادبی , ,
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: